gemstone, سنگ نیمه قیمتی

Chocolate of the Ages

Chocolate of the Ages

Chocolate of the Ages

Deep in the earth, in the fiery veins, I was born. Millions of years ago, when the earth was still young, droplets of liquid silica settled in these veins and accumulated layer upon layer. Over time, these layers hardened and became a stone called agate.

I was a banded agate, with orange and brown layers. I was very beautiful, but in the depths of the earth, in the darkness and silence, no one could see my beauty.

One day, a jeweler was digging when he found me. He was captivated by my beauty. He pulled me out of the ground and, with skill and precision, he cut me. My shape also teardrop-shaped.

The jeweler made me into a beautiful gem. He hung me with a gold chain and put me around the neck of a young girl.

The young girl was very happy to see me. She imagined me as a delicious chocolate. She took me in her hand with eagerness and looked at me.

I felt happy when I saw the young girl’s happiness. I was happy to finally be able to show my beauty to someone.

The young girl always carried me with her. She displayed me at parties and celebrations. Everyone was amazed to see me and praised my beauty.

I was with the young girl throughout her life. She experienced sadness and joy with me. She fell in love and got married with me. She had children and grandchildren with me.

Over the years, I remained beautiful and radiant. I held the story of millions of years of Earth’s history within me. I also held the story of beauty and love within me.

I, the chocolate of the ages, will always remain in the young girl’s heart.

شکلات چند میلیون ساله

در اعماق زمین، در رگه‌های آتشفشانی، من متولد شدم. میلیون‌ها سال پیش، زمانی که زمین هنوز جوان بود، قطرات مایع سیلیس در این رگه‌ها ته‌نشین شدند و لایه‌لایه روی هم انباشته شدند. با گذشت زمان، این لایه‌ها سفت و سخت شدند و به سنگی به نام عقیق تبدیل شدند.

من یک عقیق سلیمانی بودم، با لایه‌های نارنجی و قهوه‌ای. من بسیار زیبا بودم، اما در اعماق زمین، در تاریکی و سکوت، کسی زیبایی من را نمی‌دید.

یک روز، یک جواهرساز در حال حفاری بود که من را پیدا کرد. او با دیدن زیبایی من، مجذوب شد. او من را از زمین بیرون آورد و با ظرافت و دقت، من را تراش داد. شکلم نیز شبیه یک اشک شد.

جواهرساز من را به شکل یک نگین زیبا درآورد. او من را با یک زنجیر طلا آویخت و به گردن یک دختر جوان انداخت.

دختر جوان از دیدن من بسیار خوشحال شد. او من را به شکل یک شکلات خوشمزه تصور کرد. او با اشتیاق من را در دست گرفت و به من نگاه کرد.

من با دیدن خوشحالی دختر جوان، احساس شادی کردم. من از اینکه بالاخره می‌توانستم زیبایی خود را به کسی نشان دهم، خوشحال بودم.

دختر جوان من را همیشه با خود همراه داشت. او من را در مهمانی‌ها و جشن‌ها به نمایش می‌گذاشت. همه از دیدن من شگفت‌زده می‌شدند و به زیبایی من آفرین می‌گفتند.

من با دختر جوان در تمام لحظات زندگی‌اش همراه بودم. او با من غم و شادی را تجربه کرد. او با من عاشق شد و ازدواج کرد. او با من بچه‌دار شد و نوه‌دار شد.

من با گذشت سال‌ها، همچنان زیبا و درخشان بودم. من حکایتی از میلیون‌ها سال تاریخ زمین را در خود داشتم. من حکایتی از زیبایی و عشق را نیز در خود داشتم.

من، شکلات چند میلیون ساله، همیشه در قلب دختر جوان باقی خواهم ماند.

@stone_landd

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *